یادداشتهای پراکنده هادیتک

ساخت وبلاگ
   دردهایی هست که یک عمر آدم را از درون تجزیه می‌کنند که نه علاجی در زندگی برایشان وجود دارد و نه جرئت بیانشان. نه اینکه خیلی رازآلود یا پیچیده باشند بلکه نوعی ترس مانع ابرازشان می‌شود. و این ترس نیز ماورایی نیست، ترس از همین دوپاهای اطرافمان است. ترس از اینکه مبادا اوضاع سستی که به زور روی هم بند شده و دارد روزها را به انتها می‌رساند از این هم بدتر شود.    من دوپاهای زیادی در زندگی دیده‌ام که به نظر من خوب بودند منتها دو سدّ بزرگ جرئت و فرصت مانع از نزدیک شدن به آنها بود ولی هرگز یادم نمی‌رود یکی از آن خوب‌ها که در فرصتی معقول اطراف من بود منتها به جهت جلوگیری از ریزش آن سازه‌های پوشالی که یک عمر برای خود بافته‌ام، هرگز جرئتی که باید در خود جمع نکردم.    هرگز یادم نمی‌رود آن روز آخری که نگاه‌های خسته‌اش را روی زخم کهنۀ ما میزد. چشمان پژمرده‌اش -که حاصل ناخوش احوالی آن روزهایش بود- زیبایی خاصّی داشت و غمی که در عمق نگاهش بود، زیبایی صدچندان به چهره‌اش می‌بخشید. لب‌هایش به رنگ حسرت بوسه‌های متولّد نشده درآمده و سیلابی نهفته از بطن کوه‌های درونش در حال فوران بود. او خوب بود، خلاف همۀ دوپ یادداشتهای پراکنده هادیتک...
ما را در سایت یادداشتهای پراکنده هادیتک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : haditaka بازدید : 150 تاريخ : سه شنبه 18 آبان 1395 ساعت: 12:27